اقتصاد عصبی
در مطالب پیشین مطرح کردیم که اقتصاد عصببنیان ریشه در دو جایگاه دارد: ۱) رویدادهای پس از انقلاب اقتصادی نئوکلاسیک در دههی ۱۹۳۰ و ۲) تولد علوم اعصاب شناختی در طول دههی ۱۹۹۰٫ جهت آشنایی با روند روبهرشد دانش اقتصاد عصبی، ابتدا به بررسی تاریخچهی اقتصاد عصببنیان میپردازیم.
رد پای تولد علم اقتصاد را میتوان در انتشار کتاب ثروت ملل آدام اسمیت در سال ۱۷۷۶ دنبال کرد. با انتشار این کتاب، دورهی کلاسیک نظریهی اقتصادی آغاز شد. اسمیت تعدادی از پدیدههای مهم جهت درک رفتار انتخابی و تجمیع انتخابها در فعالیت بازار را توصیف کرد. اینها در اصل بینشهای روانی و قوانین نسبتاً موقتی بودند که توضیح میدادند چگونه ویژگیهای محیط بر رفتار مصرفکنندگان و تولیدکنندگان تأثیر میگذارد.
با تلاشهای جان مینارد کینز، یک مکتب فکری ظهور کرد که مطابق آن، نظم در رفتار مصرفکننده میتواند زمینهای را برای تدوین سیاست مالی بهمنظور مدیریت نوسانات اقتصادی فراهم کند. طبق نظریهی کینز، بسیاری از عناصر مانند «تمایل به مصرف» یا «خوی حیوانیِ» کارآفرینان که بر تصمیمات سرمایهگذاری آنها تأثیر میگذارد، بر اساس مفاهیم روانشناختی بود. این چارچوب تا سال ۱۹۶۰ بر سیاستهای مالی ایالات متحده آمریکا تسلط داشت.
با شروع دههی ۱۹۳۰ میلادی، گروهی از اقتصاددانان که معروفترین آنها ساموئلسون، آرو و دبرو بودند، به بررسی ساختار ریاضیِ انتخاب و رفتار مصرفکننده در بازارها پرداختند. این گروه از نظریهپردازان این موضوع را بررسی کردند که ساختار ریاضی انتخابها از مفروضات ساده و ابتداییتر ممکن است چه تأثیری بر اولویتها داشته باشد.
در اواخر دهه ۱۹۸۰ میلادی، دیدگاه جامع و سازندهای با استفاده از پژوهش دنیل کانمن و آموس تورسکی پدیدار شد. این روانشناسان علاقهمند به موضوعاتی مانند قضاوت و تصمیمگیری بودند. طبق استدلال این گروه از روانشناسان و اقتصاددانان که خود را اقتصاددانان رفتاری نامیدند، شواهد و ایدههای روانشناسی میتوانند مدل رفتار انسانیِ بهارثرسیده از اقتصاد نئوکلاسیک را بهبود بخشند. در یک تعریف سودمند، اقتصاد رفتاری مدلهایی از محدودیتها را در محاسبات منطقی، اراده و نفع شخصی پیشنهاد میکند و بهدنبال تدوین رسمی این محدودیتها و کشف مفاهیم تجربی آنها با استفاده از نظریهی ریاضی، دادههای تجربی و تجزیه و تحلیل دادههای میدانی است.
در حوزهی انتخاب پرریسک، کانمن و تورسکی مفهوم مطلوبیت موردانتظار را اصلاح کردند: ارزیابی نتایج بستگی به نقطهی مرجع دارد، همانطورکه احساس گرما به دمای قبلی بستگی دارد. آنها به این موضوع پرداختند که انسانها برای انتخابها ارزش قائل میشوند؛ خصوصاً هنگامیکه این انتخابها بر ارزشهای افراد دیگر تأثیر میگذارد. توسعهی این نظریهها و انجام آزمایشها با استفاده از دادههای تجربی و میدانی، اکنون مرزهای اقتصاد رفتاری مدرن را تشکیل دادهاند.
با شکلگیری تعارض آشکار بین اقتصاددانان رفتاری که سعی در جمعآوری نظریههای منظم تجربی داشتند و اقتصاددانان نئوکلاسیک که در خصوص نظریهی جهانی سادهتری استدلال میکردند و معمولاً با این ایده موافق بودند که نظریه، مفهومی هنجاری است، نقطهی شروع تفاوت رویکردها از مرزهای روششناختی نیز گذر کرد. اقتصاددانان تجربی با این دیدگاه شروع کردند که اصول اقتصادی باید در همه جا اعمال شود (همانطورکه در اصول علوم طبیعی و فیزیکی نیز فرض بر این است). دیدگاه آنها این بود که وقتی نظریهها در محیطهای ساده شکست میخورند، این شکستها باعث ایجاد تردید در مورد کارایی آنها در محیطهای پیچیدهتر میشود. با این حال، همپوشانی بین اقتصاد رفتاری و اقتصاد تجربی هنوز کامل نیست. اقتصاد رفتاری بر این فرض استوار است که ترکیب اصول روانشناختی، تجزیه و تحلیل اقتصادی را بهبود میبخشد؛ درحالیکه اقتصاد تجربی فرض میکند که استفاده از روشهای روانشناسی (آزمایشهای بسیار کنترلشده)، باعث بهبود آزمایشهای نظریهی اقتصادی میشود.
اقتصاد عصببنیان از درون اقتصاد رفتاری و تجربی پدیدار شد، زیرا اقتصاددانان رفتاری اغلب نظریههایی را مطرح میکنند که میتوانند بهعنوان الگوریتمهای مربوط به چگونگی پردازش اطلاعات و نیز بهعنوان انتخابهایی که از پردازش اطلاعات ناشی میشوند، در نظر گرفته شوند. جمعآوری اطلاعات در مورد جزئیات پردازش اطلاعات و انتخابهای مرتبط، مرحلهای طبیعی در آزمایش این نظریهها بهطور همزمان بود. اگر بتوان پردازش اطلاعات را از منظر فعالیت عصبی بررسی کرد، میتوان از معیارهای عصبی (همراه با معیارهای بزرگتر مانند ردیابی چشمی اطلاعاتی که انتخابکننده در آن شرکت میکند) برای آزمایش نظریهها بهعنوان محدودیتهای همزمان در مورد پردازش اطلاعات و نحوهی عملکرد آن در پردازش اطلاعات، استفاده کرد.
عصبشناسی شناختی
همانند علم اقتصاد، تاریخ مطالعات عصبشناختی رفتار نیز نشاندهندهی تعامل بین دو رویکرد عصبشناختی و فیزیولوژیکی است. در رویکرد عصبشناختیِ استاندارد قرن گذشته، انسانها یا حیوانات آزمایشگاهیِ دارای ضایعات مغزی، در طیف وسیعی از وظایف رفتاری مورد مطالعه قرار گرفتند. یافتهها حاکی از آن بود که نقایص رفتاری افراد با آسیبهای عصبی آنها و همبستگی مورداستفاده برای استنباط عملکرد رابطه دارد. مثال کلاسیک در این مورد احتمالاً پژوهش متخصص مغز و اعصاب بریتانیایی دیوید فریِر (۱۸۷۸) است که نشان داد تخریب کورتکس پیشمرکزیِ مغز منجر به ایجاد نقایص حرکتی میشود. بسیاری از مطالعات انجامشده در دورهی کلاسیکِ عصبشناسی، بر آسیب سیستمهای حسی یا سیستمهای کنترل حرکت متمرکز شدهاند. دلیل این امر واضح به نظر میرسد: کنترل و اندازهگیری محرکهای حسی به یک موضوع، آسان (بهمعنای اقتصادی) و قابلمشاهده است. همین امر در مورد حرکاتی صادق است که ما به سوژه دستور میدهیم آنها را تولید کند. حرکتها بهطور مستقیم قابلمشاهده و بهراحتی قابلاندازهگیری هستند. در مقابل، وضعیت روانی بسیار مبهمتر است.
اولین نگاه اجمالیِ سنت عصبشناختی به اثرات آسیب مغزی روی تصمیمگیری، در سال ۱۸۴۸ و در مورد شخصی به نام فینیاس گِیج بهدست آمد (مکمیلان، ۲۰۰۲). پس از اینکه مغز گِیج توسط یک میلهی فولادی سوراخ شد، تغییر شدیدی در شخصیت و توانایی تصمیمگیری او رخ داد. مطالعهی نظاممند نقایص تصمیمگیری در اثر آسیب مغزی، اولین بار در دههی ۱۹۹۰ میلادی، توسط آنتونیو داماسیو، آنتوان بچارا و همکاران آنها انجام شد.
بنابراین، تولد اقتصاد عصببنیان ناشی از تعدادی عوامل مرتبط بود که بهطور همزمان بر آنچه که اساساً دو جامعهی مجزا البته با همپوشانی قابلتوجه بودند، تأثیر گذاشتند. گروهی از اقتصاددانان رفتاری و روانشناسان شناختی به تصویربرداری مغزیِ عملکردی بهعنوان ابزاری برای آزمایش و توسعهی جایگزینهای نظریههای نئوکلاسیک/ترجیحات آشکار، توجه نمودند (بهخصوص هنگامیکه بسیاری از نظریهها دادههای کمی را با استفاده از انتخاب بهعنوان تنها طبقه از دادهها دنبال کردند). گروهی از فیزیولوژیستها و عصبشناسان شناختی، نظریهی اقتصادی را بهعنوان ابزاری برای آزمایش و توسعهی مدلهای الگوریتمیِ سختافزارهای عصبی برای انتخاب، مورد ملاحظه قرار دادند. نتیجهی این کار، جداسازی جالبی بود که امروزه در اقتصاد عصببنیان وجود دارد.
به این ترتیب، عصبشناسی و اقتصاد رفتاری، عمدتاً و نه منحصراً، از دو جهت بسیار متفاوت به اتحاد نزدیک شدند. هریک از این علوم، رویکردی را مطرح کردند که در رشتههای مادر آنها بحثبرانگیز بود. بسیاری از متخصصان عصبشناسی خارج از جامعهی اقتصاد عصببنیانیِ در حال ظهور، استدلال میکنند که مدلهای هنجاریِ پیچیدهی اقتصاد برای درک رفتار انسانها و حیوانات واقعی ارزش چندانی ندارند. بسیاری از اقتصاددانان، بهویژه نئوکلاسیکها، معتقد بودند که مطالعات سطح تصمیمگیری در الگوریتم بعید است قدرت پیشبینی رویکرد ترجیحات آشکارشده را بهبود بخشد.
از دیدگاه اقتصاد عصبی، دانستن تفاوت بین قضاوت و انتخاب بسیار مهم است، زیرا انتخاب معمولاً به این معناست که تصمیمگیرنده باید هزینهها و منافع را متحمل شود، درحالیکه قضاوت بهتنهایی با تحمل هزینهها و مزایا همراه نیست. بهطور کلی، تکنیکهای غیرتهاجمیِ تحریک مغز به احتمال زیاد نقش مهمی را در مطالعات اقتصادیِ عصبی آینده ایفا میکنند، زیرا دانشی بر پایهی علت را ارائه میدهند و در ترکیب با ابزارهای تصویربرداری، امکان جداسازی کل شبکههای تصمیمگیری را که بهطور علّی در ایجاد انتخابها دخیل هستند، ممکن میسازند.
خلاصه
اقتصاد عصببنیان با وجود دستاوردهای چشمگیر، در بهترین حالت تنها یک دهه قدمت دارد و هنوز نتوانسته است تأثیر مهمی را در علوم اعصاب، روانشناسی یا اقتصاد از خود بر جای گذارد. در واقع، دانشمندان اقتصاد عصببنیان هنوز در حال بحث هستند که آیا دادههای عصبشناختی، نظریهای برای اقتصاددانان ارائه میدهد یا اینکه نظریهی اقتصادی، ساختار علوم اعصاب را فراهم میکند. امیدواریم هر دو هدف محقق شود، اما شکل دقیق این مشارکت هنوز مشخص نیست. با این حال، نجواهایی منتقد و ظنین به این رویکرد نیز به گوش میرسد. بهعنوان مثال، پارتو و فریدمن استدلال میکنند که اقتصاد فقط در مورد انتخابها است. نقد آنها در قالب نقدِ بنیادگرا میباشد. همچنین، طبق استدلال گول و پسندورفر (۲۰۰۸)، دادههای علوم اعصاب و نظریههای عصبشناسی در اصل نباید در اقتصاد وارد شوند.